سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/3/25
5:10 عصر

ایمان کوهنورد

بدست مهدی فرهادپور در دسته

داستان در مورد مرد کوه نورد مغروریه که هیچ کس و هیچ چیزی رو جز خودش قبول نداشت. حتی اعتقادی هم به خدا نداشت...

یه روز تصمیم میگیره بلند ترین قله دنیا رو تک و تنها فتح کنه ... راه میفته .. خیلی خوب پیش میرفته ... چندین روز از کوه پیماییش میگذره .. یه شب وقتی تخمین میزنه میبینه فاصله چندانی با قله نداره .. تصمیم میگیره تو تاریکی شب و سرما به راهش ادامه بده ... و تا صبح صبر نمیکنه ... همینطوری که داشته بالا میرفته ، پاش لیز میخوره و از اون بالا پرت میشه ، چند دقیقه همینطوری داشته سقوط میکرده که یک دفعه طنابی که دور کمرش بوده سفت میشه و اون ما بین زمین و آسمان و در تاریکی شب و اون سرما معلق میمونه .... چند لحظه سکوت ..... فکری به ذهن کوهنورد میرسه ...

- خدااااا .. اگه واقعا وجود داری و خدایی هست .. منو نجات بده

- .............

- شنیدم همه وقتی مشکلی دارند .. تو براشون برطرف میکنی ... اگه واقعا هستی و وجود داری .. منو نجات بده .. قول میدم از اگه نجاتم بدی از این به بعد بهت ایمان بیارم و از بنده های مومنت بشم ...

بعد چند لحظه صدایی در کوه پیچید..

- اگر الان به من ایمان نداشته باشی نمیتونم نجاتت بدم .. باید اول ایمان بیاری

- ایمان دارم... نجاتم بده... بهت ایمان آوردم ...

- پس طنابی که ازش آویزونی رو پاره کن ..

- چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ............... چرا حرف الکی میزنی؟ اگه پاره اش کنم که حتما میمیرم .....

- این تنها راه نجات تو هست ... اگه به من ایمان داری و میخواهی نجات پیدا کنی .. طناب رو پاره کن

- پاره نمیکنم .. صبر میکنم تا صبح که امداد گرا برسن و منو پیدا کنند

..............

صبح روز بعد . امداد گران جسد یخ زده مردی که از طنابی آویزان بود را پیدا کردند ... که اون مرد با زمین فقط 1 متر فاصله داشت .......................
ایمان